مثل این است که کسی یک ساعت و چهل و پنج دقیقه برای شما حرف بزند تا به شما ثابت کند که آدم کم حرفی است! هرگز باور نخواهم کرد که کسی بتواند در
نهایت غمگینی از غمش حرف بزند یا حتی بنویسد…
اما چیزهایی هم هستند که فقط وقتی به بخشی از گذشته تبدیل شدند به خودت اجازه می دهی از آنها بنویسی.
وقتی که آدم سرشناس و بزرگی شدی در سرگذشت سختی که پشت سر گذاشته ای از آن می گویی، یا اگر
روزی نویسنده شدی، آن را به دست شخصیت یکی از داستانهایت می سپاری. فقر. بی پولی. این دو
البته دو چیز کاملا جدا از همند، و هیچ ارتباطی با یکدیگر ندارند. در هر دو اما فقط یک چیز است که ناراحت
کننده است، “احساس”ی که چنین موقعیتی به شما میدهد. ممکن است که این احساس با شما نباشد، اما در
این موقعیت ها باشید. و حتی ممکن است این احساس با شما باشد ولی در این موقعیت ها نباشید. به هر
حال آنچه مانع از نوشتن می شود همیشه وجود این احساس ناخوشایند است.
مدتیست که این احساس با من است. با این احساس نامرئی زندگی می کنم. با این احساس در خانه لحظاتم
را می گذرانم. با این احساس از خانه بیرون می روم، گاهی در همه مسیر این احساس یک ثانیه هم از من جدا
نمی شود. و تا وقتی که به خانه برگردم شاید نیمی از زمان را با این احساس تقسیم کرده ام.
چه اهمیت دارد اگر دیگرانی هستند که نمی توانند وجود چنین احساسی را باور کنند. بعضی احساسها برای
وجود و بقایشان به تنها چیزی که هیچ نیازی ندارند “باور” است.
منبع:ویستا